در اوایل ماه ژانویه در ناومبورگ من نیز در کنار بستر مرگ یکی از اقوام نزدیک ایستاده بودم. در کنار مادر و خواهرم، این بانوی عزیز بسیار مورد مهر و احترام من بود. او همیشه علاقهی زیادی به شغل من نشان میداد و با او به نظرم میرسد تکهی کاملی از گذشتهام و بهخصوص کودکیام را گم کردهام. بااینحال، دوست عزیز بینوا و پریشانم، وقتی نامهی شما را دریافت کردم، با اندوهی عمیقتر منقلب شدم. تفاوت این دو مرگ بسیار عظیم به نظر میرسد. آنجا در ناومبورگ، زندگی آن بانو که لبریز از اعمال خوب بود سرانجام به پایان رسید و علیرغم شرایط نامناسبی که داشت، حداقل سنین پیری را درک کرد. ما همگی احساس میکردیم که نیروی ذهن و بدن او تمام شده بود و بخاطر اینکه عاشقش بودیم، احساس میکردیم مرگ او را زود در آغوش گرفته است. اما چه چیزهایی که با مرگ برادر شما از دست دادیم و من برای آنها احترام و ارزش قائل بودم!

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.